1 دایم ز ولایت علی خواهم گفت چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
2 تا روح شود غمی که بر جان منست کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
1 چون پیمبر دید آن بیمار را خوش نوازش کرد یار غار را
2 زنده شد او چون پیمبر را بدید گوییا آن دم مر او را آفرید
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم