1 رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
2 چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
3 با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
4 مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
5 گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
6 ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده وز نور رویت آمد عهد الست یادم
7 از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
8 تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم