1 نشسته بودم دوش از درم درآمد یار شکن بزلف و گره بر جبین عرق بعذار

2 خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم نشست پشت به من کرد روی بر دیوار

3 بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخوئی ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار

4 جواب گفت تو سر زیر بال و پرداری بدام فکر فرو رفته ای چو بوتیمار

5 تو حال تشنه چه دانی که بر لب جوئی ز حال مست کی آگاه میشود هشیار

6 کجا بفکر وطن مرغ مانده در قفس است که کرده ترک وطن خو گرفته با آزار

7 به عمر خویش تو خوش بوده ای به استبداد بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار

8 ولیک ترسم کز دست خائنین گردد همین دو روزه مبدل به گلخن این گلزار

9 بگفتمش به صراحی دراز دستی کن بشرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار

10 تو را چه کار به مشروطه یا به استبداد تو واگذار کن این کارها بصاحب کار

11 چو دیگ ز آتش قهر و غضب بجوش آمد ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار

12 به خنده گفت که ای رند بیخبر از خویش به سخره گفت که ای مست شب بروز خمار

13 ز حال مملکت و ملک کی تو را خبر است نشسته ای تو و بردند یار را اغیار

14 وطن چو نرگس مخمور یار رنجور است علاج باید شاید نمیرد این بیمار

15 بدست خویش چو دادی براهزن شمشیر ببایدت که دهی تن به نیستی ناچار

16 گرفت چون ز کفت دزد قلچماق چماق دگر نه دست دفاعت بود نه راه فرار

17 امیر قافله لختی بایست دزد رسید بدار لحظه ای ای ساربان زمام و مهار

18 شده است هیئت کابینه تکیه دولت که شمر دیروز امروز میشود مختار

19 عروس قاسم روزی رقیه میگردد لباس مسلم میپوشد عابد بیمار

20 همانکه هنده شدی گاه میشود زینب یزید هم زن خولی شود چو شد بیکار

21 کسی ندیده که یک نوعروس صد داماد کجا رواست که تا بین یکی و صد سردار

22 فغان و آه ازین مردمان بی ناموس امان ز مسلک این فرقه کله بردار

23 ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود همیشه رنجبران را شود تهی انبار

24 کجائی آن که بیابان رنج پیمودی بیا ببین به خر خویش هر کس است سوار

25 ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز چه باک از اینکه در این راه میزنند بدار!