1 رسته بودم مه من چندگه از زاری دل از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل
2 تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟
3 هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت من گرفتار بماندم به گرفتاری دل
4 دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان نشود عفو همه عمر گنه کاری دل
5 وقتی افگن نظری جانب من، ای خورشید که سیه روی بماندم ز شب تاری دل
6 وقت آن است که دستی دهی، ای دوست، به لطف که فرو رفتم در گل ز گرانباری دل
7 عشقت افگند میان من و دل بیزاری بر رخ از خون نگر، اینک خط بیزاری دل
8 می شود زلف تو ز آسیب نسیمی درهم بس که بیتاب شد از زحمت بسیاری دل
9 عشق گویند که کار دل بیدار بود بهره ام خواب اجل بود ز بیداری دل
10 پند گویا، هم ازین گونه خرابم بگذار که نمی آید ازین خسرو معماری دل