- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود
2 می رفت آن سوار و بر او بود چشم من می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود
3 سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت این یار خانه سوخته را اینقدر نبود
4 دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟
5 خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم باری ز آب دیده ام این درد سر نبود
6 دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود
7 بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود
8 پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک از روزگار تیره من تیره تر نبود
9 خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟ چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود