1 مرا با تو که شب بیداریی بود ز تو نازی و از من زاریی بود
2 نبد جای دلیری در غم عشق که بخت خفته را بیداریی بود
3 صبوری گر چه بس دیوانگی کرد شبش با آشنایان یاریی بود
4 به شغل دیدنت خوش بود جانم اگر چه خلق را بیکاریی بود
5 نظربازی مرادی داشت، با آنک دل درمانده را دشواریی بود
6 جمالت آشتی داد، آنکه یک چند میان جان و تن بیزاریی بود
7 جز از خون دلم شربت نمی خورد که چشمت را عجب بیماریی بود
8 فراوان گرم پرسی کرد، آن هم ز آب دیده ام دلداریی بود
9 غنیمت داشت خسرو عزت خویش که بخت خفته را بیداریی بود