- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
2 بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
3 آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
4 دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
5 جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
6 در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی