1 گفتم که دل از تو برکنم نتوانم یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
2 گفتم که ز سر برون کنم سودایت ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
2 اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد بیچون باشد وجود من چون همه اوست
1 الا فیالغشق تشریفی و عیدی تعالوا نحو عشق منستزید
2 دعانا من تعالی عن حدود نجیالمحدود بالعین الحدید
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به