- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی
2 هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی
3 تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی
4 دو چشمم بر رخش داده به کویش در نهم، پایی هم از خاک درش این رخنه می انباشتم روزی
5 دل از درد کهن خون گشت و محرومی بختم بین کز آب دیده رازی بر درش بنگاشتم روزی
6 تو گر بر جای دل داری، مرا گر نیست دل بر جا مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزی
7 ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است این که بر اهل ملامت بد همی انگاشتم روزی