-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته
2 با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان دستی سر زلف او دستی می بگرفته
3 در رسته بازاری هر جا بده اغیاری در جانش زده ناری آن خونی آشفته
4 و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته
5 دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته
6 از حسن پری زاده صد بیدل و دل داده در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته
7 نوری که از او تابد هر چشم که برتابد بیدار ابد یابد در کالبد خفته
8 از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون وین طرفه که آن بیچون اندر دل بنهفته
9 از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته