1 گفتم که چونی مها خوشی محزونی گفتا مه را کسی نپرسد چونی
2 چون باشد طلعت مه گردونی تابان و لطیف و خوبی و موزونی
1 گفت غیر راستی نرهاندت داد سوی راستی میخواندت
2 راست گو تا وا رهی از چنگ من مکر ننشاند غبار جنگ من
1 همچو آن شخص درشت خوشسخن در میان ره نشاند او خاربن
2 ره گذریانش ملامتگر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم