گفتمش: آن آتش است؟ گفت از واعظ قزوینی غزل 188

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست!

1 گفتمش: آن آتش است؟ گفت که: نی،روست روست! گفتمش: آن دود چیست؟ گفت: که آن موست موست

2 من که بملک جهان، ندهم یک موی او دل بجهان چون دهم؟ در دل من اوست اوست!

3 چون شود او جلوه گر، در قدم سرو او جان من آب است آب، جسم منش جوست جوست

4 آنکه شود پردگی، مغز بود؛ مغز، مغز وآنکه بود خودنما، پوست بود پوست پوست

5 شرم بود، همچو آب؛ در گهر آدمی هست بها در حیا، آب چو در روست روست

6 کس نپسندد ترا، زآنکه توی خودپسند گر تو به خود دشمنی، خلق بود دوست دوست

7 پا ننهد یاد دوست، در دل پرکبر و ناز دل چو شود خاکسار، یار مرا کوست کوست

8 سیم و زر و ملک و مال، دشمن جان تواند با تو کسی نیست نیست غیر غم دوست دوست

9 چشم سیه مست او، گر گزدش دور نیست واعظ بی دل کباب، ز آتش آن خوست خوست

عکس نوشته
کامنت
comment