گفتمش از چه دلم بردی از خواجوی کرمانی غزل 840

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

1 گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

2 گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

3 گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

4 گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

5 گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

6 گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

7 گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

8 گفتمش بلبل بستان جمال تو منم گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

9 گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر