1 یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب میکرد افغان و نفیر
2 وز خدا میخواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال
3 پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنجتو
4 هم بگوییمش کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
5 صاحب گاوش بدید و گفت هین ای بظلمت گاو من گشته رهین
6 هین چراکشتی بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ
7 گفت من روزی ز حق میخواستم قبله را از لابه میآراستم
8 آن دعای کهنهام شد مستجاب روزی من بود کشتم نک جواب
9 او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مشتی زد به رویش ناشکفت