-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
2 کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم
3 مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
4 گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
5 بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
6 جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم
7 در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
8 تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم
9 روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم