با سر زلف بتی باز از شاه نعمت‌الله ولی غزل 1089

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

با سر زلف بتی باز در افتاد دلم

1 با سر زلف بتی باز در افتاد دلم لاجرم چون سر زلفش به سر افتاد دلم

2 مجمع اهل دلان زلف پریشان ویست مکنم عیب درین جمع گر افتاد دلم

3 چه کنم مجلس عشقست و حریفان سرمست خاطرم یافت چنین بزم و در افتاد دلم

4 دوش دلدار کرم کرد دلم را بنواخت باز امروز در آن رهگذر افتاد دلم

5 ناظر اویم و منظور من اندر نظر است نور چشمست که روشن نظر افتاد دلم

6 پردهٔ دل که حجاب دل و دلدارم بود خوش بر افتاد از آن رو که بر افتاد دلم

7 سید ما خبری گفت ز حال دل خویش زان خبر مست شد و بی خبر افتاد دلم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر