دل ز دستم رفت و جان هم، از عطار نیشابوری غزل 571

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

1 دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

2 هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

3 چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

4 عالمی در دست من، من همچو مویی در برش قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

5 در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

6 چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

7 در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

8 نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

9 چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

عکس نوشته
کامنت
comment