عجب دانم، از زخم بسمل برآید! از واعظ قزوینی غزل 356

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

عجب دانم، از زخم بسمل برآید!

1 عجب دانم، از زخم بسمل برآید! خدنگی، که از شست قاتل برآید!

2 نگه جانب غیرم از دیده تر چو تیریست کز زخم مشکل برآید

3 چنان نیست باریک، راه خیالش که از عهده رفتن دل برآید

4 چنان تنگ بندد، به شوخی میان را که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید

5 ز آهم نشد آنچنان تنگ محفل که حرفی از آن مه شمایل برآید

6 ستم آن قدر رفته بر من ز هجرش که از عهده اش رحم مشکل برآید

7 تو از جای خیزی و، من از سر جان تو از خانه و، واعظ از دل برآید!

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر