منم امروز ز روی چو از امیرخسرو دهلوی غزل 1731

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

منم امروز ز روی چو تو یاری مانده

1 منم امروز ز روی چو تو یاری مانده باده عیش ز سر رفته خماری مانده

2 چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده

3 عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده

4 رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده

5 بوستانی که درو جز گل بی خار نبود چون توان دید که گل رفته و خاری مانده

6 وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده

7 ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده

8 دوستان باز نیاید دل من بگذارید کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده

9 خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟ چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر