- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار
2 دوان آمدش گلهبانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش
3 مگر دشمن است این که آمد به جنگ ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
4 کمان کیانی به زه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد
5 بگفت ای خداوند ایران و تور که چشم بد از روزگار تو دور
6 من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت بدین مرغزار اندرم
7 ملک را دل رفته آمد به جای بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
8 تو را یاوری کرد فرخ سروش وگر نه زه آورده بودم به گوش
9 نگهبان مرعی بخندید و گفت: نصیحت ز منعم نباید نهفت
10 نه تدبیر محمود و رای نکوست که دشمن نداند شهنشه ز دوست
11 چنان است در مهتری شرط زیست که هر کهتری را بدانی که کیست
12 مرا بارها در حضر دیدهای ز خیل و چراگاه پرسیدهای
13 کنونت به مهر آمدم پیشباز نمیدانیم از بداندیش باز
14 توانم من، ای نامور شهریار که اسبی برون آرم از صد هزار
15 مرا گلهبانی به عقل است و رای تو هم گلهٔ خویش باری، بپای
16 در آن تخت و ملک از خلل غم بود که تدبیر شاه از شبان کم بود