- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم که ضحّاک چندان بخورد که آمد سر هر دو کتفش به درد
2 همی درد خرچنگ خواندش پزشک یکی سرد بیماری سرد و خشک
3 به دانش چونامش به تازی کنی به تازی اگر سرفرازی کنی
4 ................................ ................................
5 شکیبا نبودی ز گوشت شکار برآمد سر کتف او چون دومار
6 چو چندی برآمدش فریاد کرد از او خون دردانه آغاز کرد
7 پزشکان هشیار دل را بخواند همه کس ز درمان او خیره ماند
8 ز بابل گروهی ز جادوفشان بشد پیش آن خسرو سرکشان
9 نیاورد درمان او کس بجای وز آن درد شاه اندر آمد ز پای
10 ره خواب بر دیدگانش ببست نه خورد و نه خفت و نه شادان نشست
11 پزشکان جادوی دست آزمای بماندند خیره ز کار خدای