- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را از پس متقی اقبال فرا برد به تخت
2 قائد جیشش امیرالامراء توزون را گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت
3 چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
4 پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت
5 پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت
6 آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت
7 خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت