- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدهام چو سلیمان به تخت داد نشست خرد به درگهش استاد و چشم فتنه بخفت
2 ز دور دید که گنجشک نر به جفت عزیز ترانهخوان و سرود آنچنان که شاه شنفت
3 من این رواق سلیمان توانم از منقار ز جای کند و به دریا فکند و خاکش رفت
4 به خشم شد شه و گنجشک بینوا چون یافت که این حدیث شهنشه شنید و زان آشفت
5 بگفت خشم مگیر ای ملک ز لغزش من که پیش همسر خود لافها زدم بنهفت
6 چرا که لاف زدن کیمیای مرد بود برای آنکه کند جلوه در برابر جفت
7 گرفته بود دل شهریار از آن گفتار پس از شنیدن این عذر همچو گل بشکفت
8 شنیدن سخن راست خشم وی بزدود گناه او همه بخشید و عذر او پذرفت