- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم که در مصر میری اجل سپه تاخت بر روزگارش اجل
2 جمالش برفت از رخ دل فروز چو خور زرد شد بس نماند ز روز
3 گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت
4 همه تخت و ملکی پذیرد زوال به جز ملک فرمانده لایزال
5 چو نزدیک شد روز عمرش به شب شنیدند میگفت در زیر لب
6 که در مصر چون من عزیزی نبود چو حاصل همین بود چیزی نبود
7 جهان گرد کردم نخوردم برش برفتم چو بیچارگان از سرش
8 پسندیده رایی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد
9 در این کوش تا با تو ماند مقیم که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
10 کند خواجه بر بستر جانگداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز
11 در آن دم تو را مینماید به دست که دهشت زبانش ز گفتن ببست
12 که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز
13 کنونت که دست است خاری بکن دگر کی بر آری تو دست از کفن؟
14 بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر بر نداری ز بالین گور