1 نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از اقبال تو فرخنده شود
2 وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به هزار غم پراگنده شود
1 بر رخش زلف عاشق است چو من لاجرم همچو منش نیست قرار
2 من و زلفین او نگونساریم او چرا بر گل است و من بر خار؟
1 دل خسته و بستهٔ مسلسل موییست خون گشته و کشتهٔ بت هندوییست
2 سودی ندهد نصیحتت، ای واعظ ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست
1 کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید
2 انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار