1 ندارم چاره یی جانا که با لعلت در آمیزم مگر آن کز سر جان چون خط سبز تو برخیزم
2 پی نظاره تا باری سر از روزن برون آری چه در پایت کشم گر هم بدامانت در آویزم
3 از آن تنگ شکر لعلت نبخشد ذره یی هرگز اگر خون جگر گریم وگر صد آب رو ریزم
4 به نومیدی خود سازم نگیرم دامنت درمی ...یزم
5 از آن نا آشنا آمد مراهم وقت آن اهلی که صحرا گیرم و مجنون صفت از خلق بگریزم
6 مینهم پا بر سر هستی و جان در آستین تا چو اهلی سوی او پاکوبو دست افشان روم