عجب از قافله دارم که از خواجوی کرمانی غزل 439

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود

1 عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود

2 خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود

3 آنچنان در دل و چشمم متصور شده است کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود

4 دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود

5 صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود

6 هر شب از ناله من مرغ بافغان آید وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود

7 عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز چکنم بی تو مرا کار بسر می‌نشود

8 روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود

9 کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست دل برگشتهٔ خواجو بسفر می‌نشود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر