-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عجب از قافله دارم که بدر مینشود تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
2 خاطرم در پی او میرود از هر طرفی گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
3 آنچنان در دل و چشمم متصور شده است کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
4 دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
5 صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
6 هر شب از ناله من مرغ بافغان آید وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
7 عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
8 روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
9 کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست دل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود