1 از دل پیام دارم، بر دوست چون رسانم آنجا که اوست، باری خود را درون رسانم
2 آن باد را که آرد از تو پیامم، ای جان یک جان چه باشد او را، صد جان فزون رسانم
3 گفتی که «خود مرا کس چون با کسی رساند» گر در حضور باشی، دانی که چون رسانم
4 جان می بری ز سینه، وز دل گرانی غم تو دست خود مرنجان تا من برون رسانم
5 گیرم جواب ندهی، دشنام گوی باری تا من بدان تمنا دل را سکون رسانم
6 آنجا که کشته ای دل، شمشیر تیز بر کش تا سر نهم هم آنجا، هم خون به خون رسانم
7 حکم ار کنی به مردن بر دیگران، تو دانی لیکن اگر به محشر گویی، کنون رسانم