1 دیرینه دردی داشتم، بازم همان آغاز شد بود آسمان بر خون من، با او غمت انباز شد
2 دوش آمد آن شمع بتان، من خود ز غیرت سوختم کز بهر مردن گرد او پروانه را پرواز شد
3 از بعد عمری دیدمش، گفتم بگویم حال خود از بخت بی اقبال من چشمش به خواب ناز شد
4 زلفش دلم دزدید و زد از بوی زلفش بوی خون من چون کنم پنهان که خود هم دزد و هم غماز شد
5 دی خنده زد بر زخم من، من خود ز شادی گم شد گویی که بر اهل گنه درهای رحمت باز شد
6 می رفت جان از دیدنش، او دید و گفت، ای بیوفا من حاضر و تو می روی، شرمنده در تن باز شد
7 چون جان ز تیرش خسته شد، گفتم که شد جان دگر کردند اشارت سوی او کان ترک تیرانداز شد
8 شب مرده بودم، پاسبان گر زو نگفتم قصه ای ای پاسبان، فریاد رس کامشب همان آغاز شد
9 گه گه شنیدی ناله ام، خسرو، نماند آن ناله هم می سوزم و اینش سزا، عودی که بی آواز شد