-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی
2 تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی
3 شبان تیره بسی بردهام بخر و روزی شبی چو زلف سیاهت ندیدهام بدرازی
4 ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی
5 مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی
6 بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی
7 بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی
8 چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی
9 فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی