در تنم گردید داغش دردمند از واعظ قزوینی غزل 508

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

در تنم گردید داغش دردمند استخوان

1 در تنم گردید داغش دردمند استخوان درد افتاده است در جسمم ببند استخوان

2 تا نیابد راه بیرون شد، ز جسمم درد او عقده هایم کرده چون نی کوچه بند استخوان

3 تا عنان گیرش نگردد، لذت آسودگی درد از جسمم برون تازد سمند استخوان

4 نیست جان غافلت را آگهی از مغز کار ورنه چون موران نگشتی پای بند استخوان

5 در میان دردها واعظ بسی گردیده ام درد عشق است اینکه می افتد پسند استخوان

عکس نوشته
کامنت
comment