-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
2 افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
3 گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
4 گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
5 گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی
6 گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بیوفایی
7 چون جان جان ندارد میدانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی
8 گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
9 تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
10 گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زینها که مینمایی
11 گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
12 چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
13 ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی