دی دامنش از جلال الدین محمد مولوی غزل 2964

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

1 دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

2 افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی

3 گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی

4 گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

5 گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی

6 گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

7 چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

8 گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

9 تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

10 گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی

11 گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی

12 چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی

13 ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر