- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به دریایی در افتادم که پایانش نمیبینم به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
2 در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
3 چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
4 درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
5 به خون جان من جانان ندانم دست آلاید که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
6 دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
7 برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم