-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تنم تنها نمیخواهد که در کاشانه بنشیند دلم را دل نمیآید که بی جانانه بنشیند
2 ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند
3 دلی کز خرمن شادی نشد یک دانهاش حاصل چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند
4 اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند
5 مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند
6 دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند
7 چو یار آشنا ما را غلام خویش میخواند غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند
8 بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند
9 خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند