تنم تنها نمی‌خواهد از خواجوی کرمانی غزل 406

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند

1 تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند

2 ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند

3 دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند

4 اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند

5 مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند

6 دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند

7 چو یار آشنا ما را غلام خویش می‌خواند غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند

8 بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند

9 خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر