- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند
2 چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند
3 نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند
4 بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند
5 سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند
6 من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند
7 ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند
8 اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند