دل رفت وز جان خبر ندارم از عطار نیشابوری غزل 517

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دل رفت وز جان خبر ندارم

1 دل رفت وز جان خبر ندارم این بود سخن دگر ندارم

2 گرچه شده‌ام چو موی بی او یک موی ازو خبر ندارم

3 همچون گویم که در ره او دارم سر او و سر ندارم

4 هم بی خبرم ز کار هر دم هم یک دم کارگر ندارم

5 راه است بدو ز ذره ذره من دیدهٔ راهبر ندارم

6 خورشید همه جهان گرفته است من سوخته دل نظر ندارم

7 چندان که روم به نیستی در از هستی او گذر ندارم

8 فریاد که زیر پرده مردم افسوس که پرده در ندارم

9 گرچه همه چیزها بدیدم جز نام ز نامور ندارم

10 زان چیز که اصل چیزها اوست مویی خبر و اثر ندارم

11 دردا که شدم به خاک و در دست جز باد ز خشک و تر ندارم

12 فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست گر دارم ازو وگر ندارم

13 افسانهٔ عشق او شدم من وافسانه جزین ز بر ندارم

14 با این همه ناامیدی عشق دل از غم عشق بر ندارم

15 سیمرغ جهانم و چو عطار یک مرغ به زیر پر ندارم

عکس نوشته
کامنت
comment