-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
2 گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم
3 ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
4 به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
5 به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم
6 به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم
7 چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم
8 یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم
9 کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی من این دریای پر شور از نمک کمتر نمیدانم
10 دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمیدانم