1 ندهم تن بجز از عریانی این سر است و ره بی سامانی
2 خنک آن کاسب قانع که خرید آبرو با عرق پیشانی
3 بازی نعمت الوان نخوری گر بیابی مزه بی نانی
4 بگرانقدری خود خواجه مناز این گرانی بتو باد ارزانی
1 در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
2 غافل نمیشود نفسی از مکیدنش پستان مادر است جگر طفل اشک را
1 در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
2 گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
1 بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
2 ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش نموده خواب گران نرم سنگ بالین را