1 ندهم تن بجز از عریانی این سر است و ره بی سامانی
2 خنک آن کاسب قانع که خرید آبرو با عرق پیشانی
3 بازی نعمت الوان نخوری گر بیابی مزه بی نانی
4 بگرانقدری خود خواجه مناز این گرانی بتو باد ارزانی
1 بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
2 عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست خوش گوشهنشینی که نه حرفش به میانهاست
1 نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
2 بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است باده پرزور نتواند برد هوش مرا
1 تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
2 چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟ بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا