-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
2 همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
3 غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
4 سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
5 اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
6 مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
7 من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
8 به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
9 چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
10 تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
11 چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم