-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 گذشت عمر و دمی در رخ تو سیر ندیدم ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسیدم
2 چو غنچه تا به تو دل بستم، ای بهار جوانی به هیچ جا ننشستم که جامه ای ندریدم
3 گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز عقوبتی که من اندر جدایی تو بدیدم
4 جز این ز مردن خویشم فسوس نیست به سینه که زیر پای تو شادی مرگ خویش ندیدم
5 سرم ز سرزنش مدعی به خاک فروشد چنین بود که نصیحت ز دوستان نشنیدم
6 اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود ز تو برید نیارم، ولی ز خویش بریدم
7 فریب و عشوه که نزد خرد به هیچ نیرزد بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خریدم
8 چو سایه در پس خوبان بسی دویدم و اکنون ز روی خوب چو سایه ز آفتاب رمیدم
9 به عین بیهشیم رخ نمود و گفت که «چونی؟» چه تشنگی بر آبی که من به خواب بدیدم
10 چه جای طعنه که خسرو چرا به زلفش اسیری؟ نه من بلای دل خود به اختیار گزیدم