- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
2 در ازل چون با می و میخانه پیمان بستهام تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
3 ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
4 مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
5 در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
6 منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
7 آتش عشقش دلم را زنده میدارد چو شمع ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
8 یکنفس بیاشک میخواهم که بنشینم ولیک در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
9 اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز چون نخیرم زانکه بیجانانه نتوانم نشست