1 آمد سحری بخوابم آنشاخ شکر وز لب شکری داد بدین خسته جگر
2 چون یاد کنم از آن شکر خواب سحر شیرین شودم مذاق جان بار دگر
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را