با روی چون گلنارش از از خواجوی کرمانی غزل 644

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

1 با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم

2 تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم

3 گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم

4 از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم

5 چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم

6 تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم

7 می‌رفت و می‌گفت ای گدا از من بیازردی چرا گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم

8 وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم

9 خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر