1 چگونه سوی تن از شرم باز میگردد کفی که بهر گرفتن دراز میگردد
2 جهان هستی، اگر هست این که من دیدم چرا نفس چو فرورفت، باز میگردد
3 مکن بدشمن سرکش ملایمت که بشمع زبان شعله ز نرمی دراز می گردد
1 نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
2 شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
1 دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
2 بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را