1 چشم زناز یوسفش سوی پدر نمی فتد ناز ببین که بر پدر چشم پسر نمی فتد
2 منتظرم ولی تو کی چشم بچشم من کنی کاین دو ستاره را بهم هیچ نظر نمی فتد
3 چون تو ز در درآمدی باش که جان فدا کنم زانکه بجان ازین به ام کار دگر نمی فتد
4 از کف ساقیی چو تو باده مستی این چنین سنگ بود نه آدمی هرکه بسر نمی فتد
5 دام فسون نهاده ام در ره آرزو ولی صید مراد را بمن هیچ گذر نمی فتد
6 همدم اهل راز شو بند قبای ناز را باز گشا که از میان راز بدر نمی فتد
7 اهلی اگر برافکند خانه عمر سیل غم چون تو بعشق زنده یی نام تو بر نمی فتد