- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اشکش از دیده بجست و گفت او با همه آن شاه شیریننام کو
2 گفت آن سالوس زراق تهی دام گولان و کمند گمرهی
3 صد هزاران خام ریشان همچو تو اوفتاده از وی اندر صد عتو
4 گر نبینیش و سلامت وا روی خیر تو باشد نگردی زو غوی
5 لافکیشی کاسهلیسی طبلخوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار
6 سبطیند این قوم و گوسالهپرست در چنین گاوی چه میمالند دست
7 جیفة اللیلست و بطال النهار هر که او شد غرهٔ این طبلخوار
8 هشتهاند این قوم صد علم و کمال مکر و تزویری گرفته کینست حال
9 آل موسی کو دریغا تاکنون عابدان عجل را ریزند خون
10 شرع و تقوی را فکنده سوی پشت کو عمر کو امر معروفی درشت
11 کین اباحت زین جماعت فاش شد رخصت هر مفسد قلاش شد
12 کو ره پیغامبری و اصحاب او کو نماز و سبحه و آداب او