اشکش از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 71

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

اشکش از دیده بجست و گفت او

1 اشکش از دیده بجست و گفت او با همه آن شاه شیرین‌نام کو

2 گفت آن سالوس زراق تهی دام گولان و کمند گمرهی

3 صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو اوفتاده از وی اندر صد عتو

4 گر نبینیش و سلامت وا روی خیر تو باشد نگردی زو غوی

5 لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار

6 سبطیند این قوم و گوساله‌پرست در چنین گاوی چه می‌مالند دست

7 جیفة اللیلست و بطال النهار هر که او شد غرهٔ این طبل‌خوار

8 هشته‌اند این قوم صد علم و کمال مکر و تزویری گرفته کینست حال

9 آل موسی کو دریغا تاکنون عابدان عجل را ریزند خون

10 شرع و تقوی را فکنده سوی پشت کو عمر کو امر معروفی درشت

11 کین اباحت زین جماعت فاش شد رخصت هر مفسد قلاش شد

12 کو ره پیغامبری و اصحاب او کو نماز و سبحه و آداب او

عکس نوشته
کامنت
comment