ز گفتار او شاد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 5

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

1 ز گفتار او شاد شد ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه

2 چو خراد برزین سوی خانه رفت برآمد شب تیره از کوه تفت

3 بسیجید و بر ساخت راه گریز بدان تا نیاید بدو رستخیز

4 بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

5 ز پیش پدر تا در پهلوان بیامد خردمند مرد جوان

6 چو آمد به نزدیک ایران سپاه سواری برافگند فرزند شاه

7 که پرسد که این جنگجویان کیند ازین تاختن ساخته بر چیند

8 ز ترکان سواری بیامد چوگرد خروشید کای نامداران مرد

9 سپهبد کدامست و سالارکیست به رزم اندرون نامبردار کیست

10 که فغفور چشم ودل ساوه شاه ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

11 ز لشکر بیامد یکی رزمجوی به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

12 سپهدار آمد ز پرده سرای درفشی درفشان به سر بر بپای

13 چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهان را بخوی در نشاخت

14 بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای کنون ایستاده چرا مانده‌ای

15 شنیدم که از پارس بگریختی که آزرده گشتی وخون ریختی

16 چنین گفت بهرام کین خود مباد که با شاه ایران کنم کینه یاد

17 من ایدون به رزم آمدم با سپاه ز بغداد رفتم به فرمان شاه

18 چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی بیامد بدان بارگاه مهی

19 مرا گفت رو راه ایشان بگیر بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

20 چو بشنید فغفور برگشت زود به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

21 شنید آن سخن شاه شد بدگمان فرستاده را جست هم در زمان

22 یکی گفت خراد برزین گریخت همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

23 چنین گفت پس با پسر ساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه

24 شب تیره و لشکری بی‌شمار طلایه چراشد چنین سست وخوار

25 وزان پس فرستاد مرد کهن به نزدیک بهرام چیره سخن

26 بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آب روی

27 همانا که این مایه دانی درست کزین پادشاه تو مرگ توجست

28 به جنگت فرستاد نزد کسی که همتا ندارد به گیتی بسی

29 تو را گفت رو راه بر من بگیر شنیدی تو گفتار نادلپذیر

30 اگر کوه نزد من آید به راه بپای اندر آرم بپیل و سپاه

31 چو بشنید بهرام گفتار اوی بخندید زان تیز بازار اوی

32 چنین داد پاسخ که شاه جهان اگر مرگ من جوید اندر نهان

33 چوخشنود باشد ز من شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم

34 فرستاده آمد بر ساوه شاه بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

35 بدو گفت رو پارسی را بگوی که چندین چرا بایدت گفت وگوی

36 چرا آمدستی بدین بارگاه ز ما آرزو هرچ باید بخواه

37 فرستاده آمد ببهرام گفت که رازی که داری بر آر از نهفت

38 که این شهریاریست نیک اختری بجوید همی چون تو فرمانبری

39 بدو گفت بهرام کو را بگوی که گر رزمجویی بهانه مجوی

40 گر ای دون که‌ه با شهریار جهان همی آشتی جویی اندر نهان

41 تو را اندرین مرز مهمان کنم به چیزی که گویی تو فرمان کنم

42 ببخشم سپاه تو را سیم و زر کرا درخور آید کلاه و کمر

43 سواری فرستیم نزدیک شاه بدان تابه راه آیدت نیم راه

44 بسان همالان علف سازدت اگر دوستی شاه بنوازدت

45 ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی بدریا به جنگ نهنگ آمدی

46 چنان بازگردی ز دشت هری که برتو بگریند هر مهتری

47 ببرگشتنت پیش در چاه باد پست باد و بارانت همراه باد

48 نیاوردت ایدر مگربخت بد همی‌خواست تا بر سرت بد رسد

49 فرستاده برگشت و آمد چو باد پیام جهان جوی یک یک بداد

50 چو بشنید پیغام او ساوه شاه برآشفت زان نامور رزمخواه

51 ازان سرد گفتن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

52 فرستاده را گفت روباز گرد پیامی ببر نزد آن دیومرد

53 بگویش که در جنگ تو نیست نام نه از کشتنت نیز یابیم کام

54 چوشاه تو بر در مرا کهترند تو را کمترین چاکران مهترند

55 گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من سرت برگذارم ازین انجمن

56 فراوان بیابی زمن خواسته شود لشکرت یکسر آراسته

57 به گفتار بی سود و دیوانگی نجوید جهانجوی مرد انگی

58 فرستادهٔ مرد گردنفراز بیامد به نزدیک بهرام باز

59 بگفت آن گزاینده پیغام اوی همانا که بد زان سخن کام اوی

60 چو بشنید با مرد گوینده گفت که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

61 بگویش که گرمن چنین کهترم نه ننگ آید از کهتری بر سرم

62 شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو بتندی نجوید همی جنگ تو

63 من از خردگی را نده‌ام با سپاه که ویران کنم لشکر ساوه شاه

64 ببرم سرت را برم نزد شاه نیرزد که برنیزه سازم به راه

65 چومن زینهاری بود ننگ تو بدین خردگی کردم آهنگ تو

66 نبینی مرا جز به روز نبرد درفشی پس پشت من لاژورد

67 که دیدار آن اژدها مرگ‌تست نیام سنانم سرو ترگ تست

68 چو بشنید گفتارهای درشت فرستاده ساوه بنمود پشت

69 بیامد بگفت آنچ دید و شنید سرشاه ترکان ز کین بردمید

70 بفرمود تا کوس بیرون برند سرافراز پیلان به هامون برند

71 سیه شد همه کشور از گرد سم برآمد خروشیدن گاودم

72 چو بشنید بهرام کآمد سپاه در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

73 سپه رابفرمود تا برنشست بیامد زره دار و گرزی بدست

74 پس پشت بد شارستان هری به پیش اندرون تیغ زن لشکری

75 بیار است با میمنه میسره سپاهی همه کینه کش یکسره

76 تو گفتی جهان یکسر از آهنست ستاره ز نوک سنان روشنست

77 نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه به آرایش و ساز آن رزمگان

78 هری از پس پشت بهرام بود همه جای خود تنگ و ناکام بود

79 چنین گفت پس باسواران خویش جهاندیده و غمگساران خویش

80 که آمد فریبنده‌ای نزد من ازان پارسی مهتر انجمن

81 همی‌بود تا آن سپه شارستان گرفتند و شد جای من خارستان

82 بدان جای تنگی صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید

83 سپه بود بر میمنه چل هزار که تنگ آمدش جای خنجرگزار

84 همان چل هزار از دلیران مرد پس پشت لشکرش بر پای کرد

85 ز لشکر بسی نیز بیکار بود بدان تنگی اندر گرفتار بود

86 چو دیوار پیلان به پیش سپاه فراز آوریدند و بستند راه

87 پس اندر غمی شد دل ساوه شاه که تنگ آمدش جایگاه سپاه

88 توگفتی بگرید همی بخت اوی که بیکار خواهد بدن تخت اوی

89 دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری

90 فرستاد نزدیک بهرام وگفت که بخت سپهری تو رانیست جفت

91 همی‌بشنوی چندپند و سخن خرد یار کن چشم دل بازکن

92 دو تن یافتستی که اندر جهان چوایشان نبود از نژاد مهان

93 چو خورشید برآسمان روشنند زمردی همه ساله در جوشنند

94 یکی من که شاهم جهان را بداد دگر نیز فرزند فرخ نژاد

95 سپاهم فزونتر ز برگ درخت اگربشمرد مردم نیکبخت

96 گراز پیل ولشکر بگیرم شمار بخندی ز باران ابر بهار

97 سلیحست و خرگاه و پرده سرای فزون زانک اندیشه آرد بجای

98 ز اسبان و مردان بیابان وکوه اگر بشمرد نیز گردد ستوه

99 همه شهر یاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندر خورند

100 اگر گرددی آب دریا روان وگر کوه را پای باشد دوان

101 نبردارد از جای گنج مرا سلیح مرا ساز رنج مرا

102 جز از پارسی مهترت در جهان مرا شاه خوانند فرخ مهان

103 تو راهم زمانه بدست منست به پیش روان من این روشنست

104 اگر من ز جای اندر آرم سپاه ببندند بر مور و بر پشه راه

105 همان پیل بر گستوانور هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار

106 به ایران زمین هرک پیش آیدم ازان آمدن رنج نفزایدم

107 از ایدر مرا تا در طیسفون سپاهست مانا که باشد فزون

108 تو را ای بد اختر که بفریفتست فریبندهٔ تو مگر شیفتست

109 تو را بر تن خویشتن مهرنیست و گرهست مهرتو را چهر نیست

110 که نشناسدی چشم اونیک وبد گزاف از خرد یافته کی سزد

111 بپرهیز زین جنگ و پیش من آی نمانم که مانی زمانی بپای

112 تو را کدخدایی و دختر دهم همان ارجمندی و اختر دهم

113 بیابی به نزدیک من مهتری شوی بی‌نیازی از بد کهتری

114 چوکشته شود شاه ایران به جنگ تو را آید آن تاج و تختش بچنگ

115 وزان جایگه من شوم سوی روم تو رامانم این لشکر و گنج و بوم

116 ازان گفتم این کم پسند آمدی بدین کارها فرمند آمدی

117 سپه تاختن دانی وکیمیا سپهبد بدستت پدر گر نیا

118 زما این نه گفتار آرایشست مرا بر تو بر جای بخشایشست

119 بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه

120 نیابی جز این نیز پیغام من اگر سربپیچانی از کام من

121 فرستاده گفت و سپهبد شنید بپاسخ سخن تیره آمد پدید

122 چنین داد پاسخ که ای بدنشان میان بزرگان و گردنکشان

123 جهاندار بی‌سود و بسیارگوی نماندش نزد کسی آبروی

124 به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس به گفتار دیدم تو را دسترس

125 کسی را که آید زمانه به سر ز مردم به گفتار جوید هنر

126 شنیدم سخنهای ناسودمند دلی گشته ترسان زبیم گزند

127 یکی آنک گفتی کشم شاه را سپارم بتو لشکر و گاه را

128 یکی داستان زد برین مرد مه که درویش راچون برانی زده

129 نگوید که جز مهتر ده بدم همه بنده بودند و من مه بدم

130 بدین کار ما بر نیاید دو روز که بفروزد از چرخ گیتی فروز

131 که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان فرستم بر شاه گردنکشان

132 دگر آنک گفتی تو از دخترت هم از گنج وز لشکر و کشورت

133 مرا از تو آنگاه بودی سپاس تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

134 که دختر به من دادیی آن زمان که از تخت ایران نبردی گمان

135 فرستادیی گنج آراسته به نزدیک من دختر و خواسته

136 چو من دوست بودی به ایران تو را نه رزم آمدی با دلیران تو را

137 کنون نیزهٔ من بگوشت رسید سرت را بخنجر بخواهم برید

138 چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست همان دختر و برده رنجت مراست

139 دگر آنک گفتی فزون از شمار مرا تاج و تختست وپیل وسوار

140 برین داستان زد یکی نامدار که پیچان شد اندر صف کارزار

141 که چندان کند سگ بتیزی شتاب که از کام او دورتر باشد آب

142 ببردند دیوان دلت را ز راه که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

143 بپیچی ز باد افره ایزدی هم از کرده و کارهای بدی

144 دگر آنک گفتی مراکهترند بزرگان که با طوق و با افسرند

145 همه شارستانهای گیتی مراست زمانه برین بر که گفتم گواست

146 سوی شارستانها گشادست راه چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

147 اگر توبکوبی در شارستان بشاهی نیابی مگر خارستان

148 دگر آنک بخشیدنی خواستی زمردی مرا دوری آراستی

149 چوبینی سنانم ببخشاییم همان زیردستی نفرماییم

150 سپاه تو را کام و راه تو را همان زنده پیلان و گاه تو را

151 چوصف برکشیدم ندارم بچیز نه اندیشم از لشکرت یک پشیز

152 اگر شهریاری تو چندین دروغ بگویی نگیری بگیتی فروغ

153 زمان داده‌ام شاه را تاسه روز که پیدا شود فرگیتی فروز

154 بریده سرت را بدان بارگاه ببینند برنیزه درپیش شاه

155 فرستاده آمد دو رخ چون زریر شده بارور بخت برناش پیر

156 همی‌داد پیغام با ساوه شاه چو بشنید شد روی مهتر سیاه

157 بدو گفت فغفور کین لابه چیست بران مایه لشکر بباید گریست

158 بیامد به دهلیز پرده سرای بفرمود تا سنج و هندی درای

159 بیارند با زنده پیلان و کوس کنند آسمان را برنگ آبنوس

160 چو این نامور جنگ را کرد ساز پراندیشه شد شاه گردن فراز

161 بفرزند گفت ای گزین سپاه مکن جنگ تا بامداد پگاه

162 شدند از دو رویه سپه باز جای طلایه بیامد ز پرده سرای

163 بر افراختند آتش از هر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

164 چو بهرام در خیمه تنها بماند فرستاد و ایرانیان را بخواند

165 همی رای زد جنگ را با سپاه برینگونه تا گشت گیتی سیاه

166 بخفتند ترکان و پر مایگان جهان شد جهانجویی را رایگان

167 چو بهرام جنگی بخیمه بخفت همه شب دلش بود با جنگ جفت

168 چنان دید درخواب بهرام شیر که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر

169 سپاهش سراسر شکسته شدی برو راه بی‌راه و بسته شدی

170 همی‌خواسته از یلان زینهار پیاده بماندی نبودیش یار

171 غمی شد چو از خواب بیدار شد سر پر هنر پر ز تیمار شد

172 شب تیره با درد و غم بود جفت بپوشید آن خواب و با کس نگفت

173 همانگاه خراد برزین ز راه بیامد که بگریخت از ساوه شاه

174 همی‌گفت ازان چاره اندر گریز ازان لشکر گشن وآن رستخیز

175 که کس درجهان زان فزونتر سپاه نبیند که هستند با ساوه شاه

176 ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی نگه کن بدین دام آهرمنی

177 مده جان ایرانیان را بباد نگه کن بدین نامداران بداد

178 زمردی ببخشای برجان خویش که هرگز نیامد چنین کارپیش

179 بدو گفت بهرام کز شهر تو زگیتی نیامد جزین بهر تو

180 که ماهی فروشند یکسر همه بتموز تا روزگار دمه

181 تو راپیشه دامست بر آبگیر نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر

182 چو خور برزند سر ز کوه سیاه نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

183 چو بر زد سراز چشمه شیر شید جهان گشت چون روی رومی سپید

184 بزد نای رویین و برشد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش

185 سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست

186 شمردند بر میمنه سه هزار زره دار و کارآزموده سوار

187 فرستاده بر میسره همچنین سواران جنگی و مردان کین

188 بیک دست بر بود آذر گشسب پرستنده فرخ ایزد گشسب

189 بدست چپش بود پیدا گشسب که بگذاشتی آب دریا براسب

190 پس پشت ایشان یلان سینه بود که با جوشن و گرز دیرینه بود

191 به پیش اندرون بود همدان گشسب که درنی زدی آتش از سم اسب

192 ابا هر یکی سه هزار از یلان سواران جنگی و جنگ آوران

193 خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای گرزداران زرین کلاه

194 ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

195 به یزدان که از تن ببرم سرش به آتش بسوزم تن و پیکرش

196 ز دو سوی لشکرش دو راه بود که بگریختن راه کوتاه بود

197 برآورد ده رش بگل هر دو راه همی‌بود خود در میان سپاه

198 دبیر بزرگ جهاندار شاه بیامد بر پهلوان سپاه

199 بدو گفت کاین را خود اندازه نیست گزاف زبان تو را تازه نیست

200 زلشکر نگه کن برین رزمگاه چو موی سپیدیم و گاو سیاه

201 بدین جنگ تنگی به ایران شود برو بوم ما پاک ویران شود

202 نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغ داران توران گروه

203 یکی بر خروشید بهرام سخت ورا گفت کای بد دل شوربخت

204 تو را از دواتست و قرطاس بر ز لشکر که گفتت که مردم شمر

205 بیامد بخراد بر زین بگفت که بهرام را نیست جز دیو جفت

206 دبیران بجستند راه گریز بدان تا نبیند کسی رستخیز

207 ز بیم شهنشاه و بهرام شیر تلی برگزیدند هر دو دبیر

208 یکی تند بالا بد از رزم دور بیکسو ز راه سواران تور

209 برفتند هر دو بران برز راه که شاییست کردن بلشکر نگاه

210 نهادند برترگ بهرام چشم که تاچون کند جنگ هنگام خشم

211 چو بهرام جنگی سپه راست کرد خروشان بیامد ز جای نبرد

212 بغلتید درپیش یزدان بخاک همی‌گفت کای داور داد و پاک

213 گرین جنگ بیداد بینی همی زمن ساوه را برگزینی همی

214 دلم را برزم اندر آرام ده به ایرانیان بر ورا کام ده

215 اگر من ز بهر تو کوشم همی به رزم اندرون سر فروشم همی

216 مرا و سپاه مرا شاد کن وزین جنگ ما گیتی آباد کن

217 خروشان ازان جایگه برنشست یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

عکس نوشته
کامنت
comment