1 لبش در شکر خنده جان می برد شکیب از من ناتوان می برد
2 پیاله به کف چون روان می شود دل عاشقان را روان می برد
3 کمر بسته در دل درون می رود پس آنگاه جان از میان می برد
4 چه شکل است این وه، که پیش حریف همی بگذرد، دست و جان می برد
5 گرم پرسد از بردن دل کسی اشارت کنم کان جوان می برد
6 سر زلف کاید همی بر لبش نمک سوی هندوستان می برد
7 نگارا، جگر پخته کردم که چشم خیال ترا میهمان می برد
8 شبی میهمان شو، ببین کارزوت صبوری ز خسرو چسان می برد