- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شامش از صبح فروزنده درآویخته است شبش از چشمهٔ خورشید برانگیخته است
2 گوئیا آنک گلستان رخش میآراست سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است
3 یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر گرد آئینه چینش بخطا بیخته است
4 تا چه دیدست که آن سنبل گلفرسا را دستها بسته و از سرو درآویخته است
5 نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست آنک پیوند من سوخته بگسیخته است
6 تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت شادی از جان من غمزده بگریخته است
7 جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست زانک با خاک سر کوت برآمیخته است