- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 همی تاخت تا پیش کاووس شاه ببردندش و برگشادند راه
2 ببوسید پس پایه ی تخت اوی بسی آفرین خواند بربخت اوی
3 ز شاهانش بستود و بردش نماز همی گفت کای خسرو سرفراز
4 به چهر تو اندر فلک ماه نیست به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
5 به جایی تو را رهنمونی کنم که در گنج و گاهت فزونی کنم
6 همه سنگ او زمرد و لعل پاک بجای گیا زرّ روید ز خاک
7 نه گرماش گرم و نه سرماش سرد شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
8 پس از زمرد و لعل صد پاره بیش برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
9 که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان ندیدند شاهان و گردنکشان
10 چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند وزآن روشنی چشم او تیره ماند
11 همی گفت با دل کز این سرزمین که زرّش گیا باشد و سنگ این
12 مرا دید باید به دیده بسی که دل برگشایم برآن اندکی